حس بدیه دیشب خودم زدم همه چی رو خراب کردم بعد انتظار نداشتم ناراحت شه هرکی دیگه هم بود ناراحت میشد
اهل توضیح دادنم و اینکه خیلی خوب نقش بازی میکنم خیلی خوب
اونقدر که هیچی بهش نمیگم اونقدر که خودم یادم میره واقعا من چی میخوام ازش
قرار بود دیگه درگیرش نشم اما دست خودم نیست کار دله یه روزی واقعا دوستش داشتم
الان عقلم میگه که به درد هم نمیخوریم ولی دل حرف حساب حالیش نیست
ما اصلا حرف همو نمیفهمیم ،یعنی بهتره من بگم اون حرف منو نمیفهمه من خیلی بیشتر از اونی که نشون میدم میفهمم
عین خودش نمیدونم چرا ولی یهو به خودم اومدم دیدم دوستش دارم اونم خیلی زیاد
در حدی که خوابشو میدیدم میخواستم باهم باشیم اما درست نمیشناختمش وقتی شناختم دیدم اون فرد نیست
شاید اون یه نفر دیگه رو دوست داره این منو دور نگه داشته آره اون یکی دیگه رو دوست داره یکی که میفهمدتش
خب خودمو با همین دل خوش کردم میگم یکی رو دوست داره پس دیگه واسه ام عین داداشه
دیشب بدجور خراب کاری کردم امیدوارم فقط ناراحت نشده باشه که شده عذاب وجدان دارم
خب نمیشه به خاطر حسی که قبلا بوده الان خیلی کم رنگه همه چیز رو خراب کنم الان خیلی آروم ترم
خیلی خوبه اوضاع یه بار اشکمو در آورد نمیدونم چرا دعا کردم که سرش بیاد هرچی با من کرده کاری نکرده بودها
فقط سکوت من عامل همه چی شد چون من خیلی آرومم وقتی یه چیزی میگم دیگه تموم انگار سونامی به پا میکنم
به قولی باید بدونم با خودم چند چندم واقعا دوستش دارم یا نه
هیچ شباهتی به اونی که من میخوام نداره اما موندم چرا مهرش نمیره از بین شاید چون خیلی بچه ان
+اون راحت تر از من اعتراف کرد الان میگه دلم تنگه عاشق شدم من میخندم و جلوش تظاهر میکنم ول کن این مسخره بازی ها رو
آخه الکیه واقعانم راست میگم الکیه البته شاید برای من الکیه اون که اینجوری نبوده با این که الکی باشه
فقط قیافه بقیه جالبه وقتی بفهمن چی تو دلمه و پنهانش میکردم
مخصوصا اون دوتا و خودش تعجب میکنه ولی قضیه کارمون جداست باید درست بشه که نمیشه
پس این طوری شد که من دیگه کاری به کارش ندارم و خودمو خدام کارامونو میکنیم